سام سام، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

پسر یکی یه دونه ی ما

شیطونیهای سام

سامی فکر میکنم تو کلا با میز مخالفی آخه ما از دست تو حتی شیشه ی روی میز ها رو هم ورداشتیم چون هلشون میدی تا بندازی زمین.این میز جلوی کاناپه هم دو تیکه میشه یعنی روی میز به پایه ی میز وصل نیست.تو همش میری روشو ورمیداری و کارهای خطرناک میکنی.بعضی از وسایل ها رو هم توی میز قایم میکنی. از جمله کنترل تلوزیون یا بعضی از اسباب بازیها. البته در کنار همه شلوغی ها و شیطنت هات خیلی هم مهربون هستی.نگاه کن رفتی بغل آقاجون دراز کشیدی خودتو لوس میکنی واسش. ...
28 تير 1392

لغت نامه سام

فندق مامان هر روز شیرین تر میشی و کلمات بیشتری یاد میگیری.الان تقریبا هر کلمه ای که بهت میگی تکرار میکنی.فقط اسم خودتو نمیگی وقتی میگیم بگو سام میگی نه. چند تا از کلمه هایی که الان تو ذهنمه و به نظرم با مزه تلفظ میکنی رو واست مینویسم. آقاجون: گاگادون نگار: گاگار افتاد: اپتاد سام غذا میخوری: نه بابا باباجون: بابادون شتر: تتر امین: امینه شادی: تاتی کارتن: کاتن گوشی: گوتی کنترل: کترل بهار: ببار هواپیما: پاپا   سلام: للام میخوام: میخوام نمیخوام: نخوام فعلا همینا یادم بود عزیزم.راستی یه کار با مزه هم میکنی، وقتی چیزی میخوای قبل از اینکه بخوا...
22 تير 1392

ویژه عمه نعیمه جون آرمیتا

عمه جون تو پست قبلی پرسیده بودی که میتونم آرمیتا بگم یا نه.می خواستم خدمتتون عرض کنم که موفق شدم آرمیتا هم بگم. مامانم میگه بگو آرمیتا منم میگم :  آمتا در ضمن خیلی هم پسر مودبی هستم 3 تا کلمه مودبانه بلدم بگم: مرسی: مسی چشم: تشم ببخشید: بشید   ( دوست جونا ببخشید که آرمیتا جونو معرفی نکردم، آرمیتا نی نی یه دختر عموی مامانمه که تازه دنیا اومده یعنی 17 تیر. ) آرمیتا جون دوست داریم زیاد تا. این عکسو از وبلاگ نعیمه جون برداشتم.اینجا آرمیتا نیم ساعته که به دنیا اومده.     ...
21 تير 1392

اومدن دایی اینا و مسافرت شمال

پسر گلم ببخش که وبلاگتو دیر به دیر آپ می کنم آخه انقدر سرم با تو گرمه که به هیچی نمیرسم.سر کامپیوتر هم که نمیشه نشست چون تو اجازه نمیدی میخوای خودت با کامپیوتر کار کنی. ٣ تیر دایی حسام و زن دایی جون و دایی امین اومده بودن چند روز اینجا بودن خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به تو.از تنهایی در اومده بودی و باهاشون بازی میکردی.زن دایی جونو خیلی دوست داری همش خودتو پرت میکردی بغلش. استرس داشتم که وقتی اونا برن تو غصه میخوری.می خواستن از مسیر شمال برگردن ، ما هم باید میرفتیم شمال تا شادی (دختر عمه) رو با خودمون میاوردیم مشهد آخه دلش واسه مشهد تنگ شده بود واسه همین با دایی اینا راه افتادیم رفتیم بابلسر یک روز اونجا بودیم و فرداش با شادی برگشتیم م...
19 تير 1392
1